امروز نرفتم مهد. باید می رفتم دکتر. توی مطب کارم که تمام شد، دکتر گفت: «فرهنگی بودین دیگه؟!». اگه ویزیت قبلی این سئوال رو می پرسید راحت می گفتم: «نه!». ولی حالا...
داشتم فکر می کردم الان باید چه جوابی بدم. سئوالش رو عوض کرد.
- «کار می کنید؟ شاغلید؟»
- الان دو سه روزی می شه که شاغلم!
اولین دفعه ای بود که نمی دونستم باید جواب این سئوال ها رو چه جوری بدم؟!! قبلا بهش فکر کرده بودم. البته به شاغل بودن نه، به شُغلم. مثلا به این فکر کرده بودم که اون هایی که مربی مهد هستن وقتی کسی ازشون می پرسه چه کاره اید با افتخار می گن مربی مهدکودک هستن یا با سرافکندگی؟!!. اصلا کلاس اجتماعی این شغل در چه سطحی هست؟. برای خودم چون می دونم دارم چی کار می کنم اصلا جای شرمندگی نداره. ولی حتی منی که دارم به اصطلاح تو این زمینه فعالیت می کنم اگه کسی بهم بگه مربی مهدکودکه اعتراف می کنم که چندان تره ای براش خرد نخواهم کرد...
حالا باید ببینم این موضوع رو چه جوری می تونم حلاجی کنم. حلاجی ها... یعنی درست مثل پنبه بزنم و از هم بازش کنم. باید بشکافه همه چی ش برام. برای نیاز مالی نیست که می خوام این کار رو انجام بدم. پس وقتی خودم می دونم انتخابم از روی جبر و ناچاری نبوده نباید برام مهم باشه نگاه دیگران. که نیست البته. چیزی که هست و نباید باشه، متاسفانه نگاه حقیرانگارانه ی خودم به این قشر از زنان شاغل جامعه ست!
نرگس ازم پرسید چرا داری این کار رو انجام می دی؟ گفتم دوست دارم این کار رو. گفت دوست داری یا لزومش رو احساس کردی؟. گفتم هر دو، چون روز اول اگه «لزوم» در کار نبود «دوست داشتنم» به کار نمی اومد. همون اول صبح که اوضاع رو کسل کننده می دیدم می زدم زیر همه چی و بی خیال می شدم. ولی احساس کردم اگه بذارم و برم و نشون بدم مرد این میدون نیستم بعدها هیچ شکایتی نمی تونم داشته باشم. دیدم منی که ادعا می کنم باید اوضاع رو تغییر داد و همه ش دارم حرف می زنم پای عمل که برسه از همه کمترم! از همه شکننده ترم، خودخواه ترم، راحت طلب ترم، ...
مسئولیت تنظیم پیک بهاری بچه ها رو به عهده گرفتم. اینم از اون مواردی بود که با یه برخورد ناخوشایند از طرف یکی از پرسنل مهد داشتم از زیرش شونه خالی می کردم. ولی قبولش کردم. به دلیلی که نمی تونم توضیح بدم. به این خاطر که در اون صورت باید در مورد برخورد اون شخص توضیح بدم و چون یکی از خواننده های این جا ایشون رو می شناسه غیبت می شه...
یه وقتایی خوبه آدم یه حرفایی رو مجبور شه تو دلش نگه داره. هر چند من خیلی وقتا برام «یه وقتایی ....» هست و خیلی حرفا رو تو دلم نگه می دارم ... و اتفاقا خیلی هم خوشم میاد از این کار... چون می دونم یه عالمه راز دارم! :)